کارما

با خانواده در حال رفتن توی یکی از جاده های جنوبی کشور بودیم.. هوا گرم بود.. داشتیم خاطرات رو با هم مرور می کردیم از آخرین سفری که با هم توی این جاده ها رفتیم. وسط خاطره گویی ها دیدیم که مشکلی برای ماشین پیش اومد و به طور ناخوداگاه بنزین…

?تقریبا سال 90 بود که کسب و کار جدیدی با یکی دو تا از برو بچز شمال راه انداخته بودیم.. بعضی کارا رو مشترک انجام می دادیم و بعد سود رو تقسیم می کردیم.. ?یه روز یه مشتری اومد و چیزی رو کع در خواست داد بیشتر از قیمت روز داده بودیم و بعدا…

چند مدت پیش این مطلب را توی ویرگول قرار دادم استقبال خوبی شد و هر کس نظر جالبی می داد. البته دقیقا همین لیگ لیگو موجب شد که من این وب سایت را راه بیندازم! احساس کردم که دینی به بشر و حتی حیوانات بر گردنم هست که باید آن را ادا کنم تا نسبت به…

قبل از این که در مورد گربه و دفع بلا بگم بیایید از اول جریان رو با هم بخونیم. سال 86 اومدیم توی خونه جدید از سال 90 بود که فقط ماه رمضون ها، دقیقا موقع افطار، توی کنج پشت بوم خونه، یه گربه همیشه سفره افطار ما رو نگاه می کرد ❤️ دو تا…