۸ درس زندگی از فیلم لبه تیغ بر اساس داستان واقعی

0 88

از میان تمام ژانرهای فیلم و سریال! معمولا داستان های واقعی را بیشتر می پسندم و می بینم و علتش هم این است که این داستان های واقعی زندگی زیسته ی کسانی است که حرفی برای گفتن دارند. البته وقتی تو فیلم رو می بینی ممکنه چیزهایی ببینی که حتی خود نویسنده، تجربه گر و غیره نتوانسته اند اون رو ببینند. معتقدم هر فیلم (يا هر چیز دیگری) در هر زمانی به دست تو برسد این اتفاقی نیست و لازم است که با آن درگیر شوی. از میان سلسله فیلم های داستان واقعی چند سال پیش برای اولین بار لبه تیغ را دیدم. انرژی این فیلم من را درگیر کرد و دوباره چند هفته پیش آن را دیدم. اما این بار درس های عجیبی در آن می دیدم. تلاش کردم دوباره این فیلم را ببینم و منتقل کننده نگاه های شخصی ام از فیلم به تو باشم. به عنوان یک مربی زندگی باید بتوانم از ماست مو بیرون بکشم!! بتوانم چیزهایی رو به تو یاد بدهم که شاید خودت در سراسر زندگی نتوانی چشمت را به آن ها بدوزی.

از تو می خواهم که قبل از این که این مطلب را بخوانی فیلم لبه تیغ را مشاهده کنی و درس های شخصی ات را قبل از مطالعه این آموزش برای موفقیت و توسعه فردی و رشد شخصی خودت از آن بگیری. می خواهم بدون هیچ قضاوت اولیه ای و دیدگاهی از سمت من تو درس های خودت را بگیری.

در ادامه می خواهم که ضمن مطالعه نکته های من، تو هم نکات خودت را اینجا بنویسی.

داستان فیلم لبه تیغ یا the Edge

این فیلم که برای موفقیت در زندگی باید آن را بارها دید بر اساس یک داستان واقعی در سال ۱۹۹۷ ساخته شده که جذابیت های محیطی و مناظر و البته رویارویی با یک خرس گرسنه از جذابیت های این فیلم برای من بود. خرس ها حیوانات مورد علاقه من هستند و از زمانی که بچه های کوه تاراک را می دیدم به آن ها علاقه داشتم. جالب است که این فیلم نیز بسیار حال و هوای بچه های کوه تاراک را برایم زنده می کرد! البته که این یک حس شخصی است.

داستان این فیلم در مورد این سه نفر است:

درس زندگی در فیلم واقعی

همانطور که در بالا مشاهده می کنی ۳ شخصیت اصلی پیدا و یک شخصیت اصلی پنهان داریم.

شخصیت اصلی پیدا شامل ۳ نفر هستند:

  • آقای چالرز مورس: میلیاردر معروف که هواپیمای شخصی دارد و سنی ازش گذشته و معشوقی دارد که …
  • باب: پسر جوانی است که رقیب عشقی آقای مورس و کارمند اوست
  • استیو:‌ استیو هم همراه آن ها در این ماجرا جویی است.

اما شخصیت پنهان و اصلی دختری است که معشوق باب و چارلز است که باید بین دو گزینه یکی را انتخاب کند:

  • پول و ازدواج با یک مرد میانسال رو به پیری
  • زندگی با یک جوان کم تجربه تر با زندگی معمولی

اما داستان فیلم چندان عشقی نیست و آنچه در موردش می خواهم بنویسم بیشتر درس زندگی و خودسازی است. چیزهایی که شاید اگر از ذهن تو پنهان شوند ضررهایشان را به تو برسانند.

و اما یک خرس که می تواند نشان دهنده موانع ما در زندگی برای پیشرفت باشد:

غلبه بر موانع زندگی

شخصیت تو زندگی تو را می سازد

اولین چیزی که در این داستان واقعی مرا تحت تاثیر قرار داد سه شخصیت متفاوت است که این سه شخصیت در همه ما وجود دارد و گاهی باید یکی را خفه کنیم و دیگری را زنده کنیم! در انتهای فیلم متوجه شدم که این فقط شخصیت ماست که زندگی ما را می سازد! هیچ چیز دیگر تقریبا اثر ندارد.

  • آقای مورس: ریسی قدرتمند، آرام که همیشه دیدگاهی رو به جلو و امید دارد. آیا تو هم این ها را در چشم او دیدی؟ او خطرها را احساس می کند ولی با آرامش و نرمی با آن ها برخورد می کند. من فقط ۱ جا اشتباه از این آقای همه چیز تمام دیدم که خب! عجیب نیست.
  • آقای باب:‌ مردی حدود ۳۵ ساله که انرژی جوانی دارد و کمی نگران و کمی واقع گرا و کمی تاثیر پذیر است.
  • استیو: پسری همیشه نگران و نا امید و به دنبال چاره جویی از دیگران! آن هم با استرس و اضطراب بالا.

این فیلم در واقع پایان زندگی این ۳ نفر را (یا حتی شروع زندگی جدید)‌ را رقم می زند و بخشی از زندگی آن هاست که شخصیت شان آن ها را به این مرحله رهنمون کرده است.

امیدوارم فیلم را دیده باشی تا متوجه شوی چه میگویم.

یک دیالوگ خیلی زندگی ساز از این فیلم

این فیلم تقریبا ۳ دیالوگ اثر گذار داشت که یکی از آن ها این بود:

آدم هایی که گم میشن از خجالت میمیرن! از خجالت این که چرا فکر نکردند .. چرا راهی پیدا نکردند و چرا تلاش نکردند.

وقتی این دیالوگ رو چند باری توی فیلم دیدم و شنیدم به این فکر کردم که همه ما آدم ها به نحوی گم شده در پهنه تاریخ و زندگی مون هستیم که باید بگردیم و پیدا کنیم ..

کیو پیدا کنیم؟

اول خودمون رو ..

خودمون رو پیدا کنیم تا بتونیم مسیرمون رو پیدا کنیم..

شاید یکی از علت هایی که استیو خوراک خرس شد همین بود .. خودش رو پیدا نکرد … راهش رو پیدا نکرد .. و البته مقهور جنگ کائنات شد .. (بعد دوباره در موردش میگم)

بله باید خودمون رو پیدا کنم.. این که کی هستیم و چی هستیم و چرا این هستیم و چرا اون چیزی که می خواهیم نیستیم.. و در نهایت اینکه چطور و چرا و چه مدت دیگه باید کجا باشیم؟

درس اول: مبادا از خجالت گم شدن! بمیری! پس خودت رو پیدا کن.

زندگی و موفقیت در زندگی

همیشه در حال آموزش باش

یکی از چیزهایی که نجات دهنده در این فیلم بود دانش آقای مورس بود. به هر حال فردی بود که تجربه های زیادی داشت و باید یادمون باشه چیزهایی که یاد میگیریم برای اینه که روزی بکارمون میاد! هیچ چیز تصادفی به دست تو نمی رسه حتی اگر این مطلب و این مقاله باشه!.

چیزی که توی این فیلم به ذهنم رسید این بود که دانش واقعا نجات دهنده است.

تنها جایی که شاید ثابت میکرد علم بهتر از ثروت است این قسمت از فیلم بود .. که باب در مقابل اون پهنه وسیع نشسته بود و میگفت اینجا منو به این فکر فرو میبره که هیچ چیز ارزش سگ دو زدن نداره! (البته با این جمله یه مشکلاتی دارم ولی خب!! )

اینجا بود که ثروت میلیاردی اقای مورس به دادش نرسید بلکه فقط یک گیره کوچک یا عقربه ساعتش یا حتی قفل ساعتش بود که به کارش میومد تا یا جهت یابی کنه یا ماهی بگیره یا بخواد با یخ آتش درست کنه!

درس دوم: تا می توانی یاد بگیر. یاد بگیر در راستای هر چیزی که در آن پا گذاشته ای. عاشق کوهنوردی هستی و هر جمعه صبح کوهنوردی می کنی؟ در موردش یاد بگیر. بیزینس راه انداخته ای؟ درموردش یاد بگیر. می خواهی زن خانه دار خوبی باشی؟ ترفند های خانه داری و آشپزی و شوهرداری را خوب یاد بگیر. می خواهی پدر خوبی باشی؟ پدر بودن را یاد بگیر. هر چه و هر جا که هستی مال توست و تو باید توی اون دوام بیاری پس با یاد گیری به دوامت انرژی بده.

ته نگرانی و اضطراب به جای خوبی ختم نمی شود

چیزی که خیلی در این فیلم به ذهنم فشار می آورد شخصیت استیو بود.

  • همیشه نگران
  • غرغرو
  • ترسان
  • کلام منفی به کار بردن
  • پیش بینی بد کردن
  • نا امید شدن

و در اخرین لحظات زندگی اش، همین حس و حال ها و ارتعاش های منفی موجب شد چاقویی پایش را ببرد و بوی خون به مشام خرس برسد و در نهایت خوراک خرس شود!

این شخصیت ها دقیقا برعکس شخصیت اقای مورس بود! تنها کسی که جان سالم به در برد! راستی باب چی شد؟

درس سوم: همیشه مثبت باش حتی اگر به ظاهر چنین نیست! پس ایمان به غیب یعنی چه؟ همیشه انرژی ات را بالا نگه دار و امیدوار باش و مراقب کلامت باش.

حل مشکلات و درس زندگی

هر چه به ذهنت می آید نگو

به نظرم رسید که تنها ایراد اقای مورس با این همه دبدبه و کبکبه! این بود که مدام در مورد حسادت باب و نقشه هایی که باب برای کشته شدن او می کشد حرف میزند! چالرز مورس معتقد بود باب به خاطر ثروت یا هر چیزی حسادت به آقای مورس دارد و برای بدست آوردن معشوقش مجبور است او را بکشد!

البته به نظر من این فکر اصلا توی سر باب نبود! چرا که جایی که می توانست از شر چارلز مورس رها شود او را نجات داد.

اما مدام گفتن این قضیه موجب شد که باب نسبت به این قضیه حساس شود و حتی فکرهایی هم توی سرش پیدا شود!

بنابراین لازم نیست هر چه به ذهنمان می آید را بگوییم. بنظرم این درس خیلی مهمی از این فیلم بود.

درس چهارم: خود دار باش و هر چه در هر جا و در هر مورد به ذهنت رسید به زبان نیاور و با دیگران در مورد آن صحبت نکن! مخصوصا اگر پای ضرر در میان باشد.

باید با موانع برخورد کرد تا موفق شد

این فیلم سراسر چاره جویی و مبارزه برای نجات از کوه و جنگلی است که این ۳ نفر در آن گم شده اند و از قضا یک خرس گرسنه نیز آن ها را گاه و بیداد دنبال می کند!

تمام تلاش مورس و باب این است که این خرس را از پا دراورند! ولی خب یک جا اقای تمام خوشبین مورس! به این نتیجه می رسد که زندگی اشان واقعا تحت خطر است. باید کاری کنند ولی چگونه!؟‌ باز هم مطالعات آقای مورس به دادش می رسد و آن هم مبارزه با خرس است.

اما اولین کاری که باید کند تیم آپ علیه این خرس است. آن هم با کی؟ باب ترسو!

تنها کاری که آقای مورس می کند این است که باب را با عبارت های تاکیدی انگیزه دهی می کند.

سپس چاره سازی می کنند و به دل ماجرا می زنند!

آن ها از خرس فرار می کنند ولی در این مرحله باید خرس را به سمت خود بکشند و بدون ترس با او مقابله کنند. پس ابزارهای لازم را می سازند تا خرس را جذب و سپس قلع و قمع کنند!این زندگی همه ماست! گاهی واقعا چاره ای نیست.. 

مقابله با مشکلات زندگی

این می تواند نمودی تصویری از تمام موانع ما در زندگی باشد.

دیالوگ اقای مورس در این قسمت غم انگیز اما انرژی بخش بود:

  • مورس: این خرس نمیذاره ما جایی بریم .. نمیذاره غذا پیدا کنیم .. اینطوری تلف میشیم ..
  • باب: پس چکار کنیم؟
  • مورس: باید بکشیمش! گر پسر ۱۱ ساله توی تبت می تونه به خرس سیلی بزنه من هم می تونم بکشمش!

قیافه باب اینجا دیدنی بود!

درس پنجم: لطفا موانع زندگی ات را بشناس و شجاعانه و باعلم و با زمینه سازی به جنگ آن ها برو! (البته منظورم این نیست که اگر یک مار توی خونه ات دیدی برام جکی جان بازی دربیاری! منظورم حداقل توی این حیطه موانع غیر مادی و مشکلاتت هست!)

خرس های زندگی ات را پیدا کن و با آنها مقابله کن!

نصیحت ها را گوش کن! سهل انگاری نکن

این گزینه خیلی درس دارد. در جایی اواسط فیلم وقتی که دستمال خونی پای استیو را از روی پایش باز می کنند آقای همه چیز دان یعنی مورس! به باب می گوید که این دستمال را جایی چال کن! هر چند دلیلش را نمی گوید. اما باب آن را کمی دورتر روی درخت می اندازد و بر می گردد و این میشود همان علت حمله مجدد خرس و کشته شدن استیو!

مثلا اگر مورس گفته باید اون رو چال کنی آیا به ذهن طرف نباید بیاد که چرا توی رود نندازم؟ یا چرا مورس خودش این دستمال رو پرت نکرد جایی؟ مگه چه اشکالی داشت! یک سهل انگاری گاهی کار های هزینه دار دست آدم می دهد!

درس ششم: به چیزهایی که میشنوی دقت کن و توجه کن و سعی کن از کنار حرف ها مخصوصا اگر از زبان افراد خاص بیرون می آید توجه کنی.سهل انگاری نکن.

از جا در نرو!

بنظرم که یکی از چیزهایی که آدم ها را هلاک می کند طغیان است! در انتهای فیلم وقتی که باب به کمک راهنمایش اقای چارلز نجات پیدا کرده بود و  کم کم با یک قایق می توانست خودش را به خشکی برساند .. فکرهای شوم برای از بین بردن چارلز به ذهنش زد و حتی با کشیدن اسلحه روی او تا آستانه کشتن او پیش رفت! ولی! همیشه آقای چارلز با همه آرامش و همه جانبه نگری یک قدم جلو تر بود چرا که باب خون جلوی چشمش را گرفته بود و نمی توانست تله مخفی پشت سرش را ببیند و این موجب شد توی تله بیفتد! ولی باز هم آقای مورس نجاتش داد.

این قسمت از فیلم منو به یاد یه دو آیه مبارکه از کتاب آسمونی مون انداخت:

إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَىٰ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَىٰ

راستی که انسان سرکش و مغرور می‌شود. چون که خود را در غنا و دارایی ببیند. (آیه ۶ و ۷ علق)

درس هفتم: مغرور نشو! افتاده باش .. اگر طالب فیضی .. هرگز نخورد آب زمینی که بلند است. و البته قدرشناس باش.

همفکری برای غلبه بر مشکلات

خشوع و متانت و جلوگیری از قهرمان سازی

آخرین اپیزود از این فیلم برای من بسیار اثر گذار و جذاب بود.

در انتها که خبرنگاران و دوستان و آشنایان خوشحال از نجات آقای مورس بودند .. از او در مورد این ماجرای چند روزه پرسیدند.. و او در کمال متانت گفت:

همه اون ها تلاش کردند که من نجات پیدا کنم .. به نجات من کمک کردند و ..

و این درحالی است که اگر این یک ساعت و نیم فیلم را دیده باشی متوجه می شوی که این آقای مورس بود که با چاره اندیشی، تلاش، علمش، اطلاعات عمومی اش، زبان و قلب در حال کمک کردن به ‌آن ها بود تا نجات پیدا کنند.

درس هشتم:! مشخص است نه؟ 🙂 

امیدوارم که تو هم از دیدن این فیلم لذت برده باشی. معتقدم هر چند بار هر فیلم یا کتاب را دنبال کنی چیزهای جدیدی یاد میگیری.

منبع عکس های فیلم لبه تیغ: imdb.com

ممکن است به این مطالب علاقه داشته باشید
پاسخ دهید

Your email address will not be published.