یه حساب سر دستی کردم و دیدم داستانی که میخوام امروز برات بنویسم از آقایی هست که مدعیه حدود ۴۵ سال پیش این اتفاق براش افتاده. قانون جذب کار خودش رو میکنه و تو رو در نهایت به اون هدف نهایی می رسونه. حالا شاید مختصات گاهی عوض بشه مثل داستانی که دیروز برات نوشتم که در آن داستان پسره با عبارت های تاکیدی دنبال این بود که پول گیر بیاره و جاذب پوله! و هر جوریه باید به منزلش برسه و خب دیدی که چطوری با یه تغییر مختصات در نهایت به هدف هاش رسید.
امروز هم یه داستان جالب تر داریم انقدر جالب که اقای استیو این داستان رو بعد از اون همه مدت نوشته و میخواد الهام بخش مردم باشه که از این قانون استفاده کنند و به قانون جذب باور داشته باشند.
موافقید بریم این داستان رو از زبان خود آقای استیو از کانادا رو بخونیم ؟
استیو هستم و این داستان مربوط به حدود ۴۵ سال پیشه. خب من الان بازنشسته شده ام ولی جریان پیدا کردن شغلم با قانون جذب و دست هدایتگر کاینات برام خیلی عجیب بود.
حقیقتا من نیاز به کار و شغل داشتم و مرحله درخواست از کاینات رو انجام داده بودم. از دنیای هوشمند خواسته بودم که شغلی که مناسب منه رو برام پیدا کنه.
خب باید تلاش هم می کردم و به چندین جا پیشنهاد کار ارسال می کردم و دقیقا این کار رو هم کرده بودم.
یه روز پنج شنبه بود و تصمیم گرفتم به محل هایی که پیشنهاد کار داده بودم یه سری بزنم تا ببینم چی شده نتیجه این درخواست ها!
خب وقتی به یک یک این مکان ها سر زدم خیلی نا امید کننده بود.
یا نیاز به استخدام کلا نداشتند
یا نیاز به من نداشتند!
توی چنین شرایطی حال یه مرد باید چطوری باشه ؟
نا امید و افسرده بودم و خلاصه ماشین رو روشن کردم که راه بیفتم و برگردم.
خب من ماشین رو راه انداختم و شروع به حرکت کردم .. باید به سمت غرب می رفتم .
کمی راه رو ادامه دادم اما نمی دونم چی شد که انگار خود ماشینم منو به سمت جنوب برد.
با خودم فکر می کردم که واقعا چی شد ؟!
با خودم گفتم مهم نیست .. از حواس پرتیه و مشکلات بیکاری!
خب اشکالی نداره توی دور برگردون بعدی سمت راست میرم و به سمت غرب بر میگردم و میرم خونه ام.
باید حدس زده باشی چی شد .. دور برگردون بعدی رو به سمت چپ رفتم! یعنی سمت شرق!!!!
با خودم گفتم یعنی چی؟ اصلا چرا باید برم سمت شرق؟ !!!
هی استیو با خودت فکر کن ببین چرا باید بری سمت شرق؟
یه دفعه یادم اومد ۴ تا بلوار یا همون بلوک پایین تر یه کارخونه است که من به اون هم حتی درخواست کار داده بودم و اصلا یادم نبود!!
به سمت کارخانه ادامه دادم، از در اصلی وارد شدم و تقریباً به محض ورود دفتر پرسنل را پیدا کردم که در سمت راست قرار داشت.
در نیمه باز بود و من هم وارد شدم
گفتم: سلام.
اسم من استیو است و چند هفته پیش اینجا درخواست دادم.
خانم پشت میز که اپلیکیشنی در دست داشت، گفت: «واقعاً»، سپس با خواندن آدرس اپلیکیشن مذکور، پرسید: «در فلان آدرس زندگی میکنید؟»؟
وااااااااو جالب بود!! مجبور بودم بگه آره!! چون داشت ادرس منو میخوند.
بدون هیچ حرفی بهم گفت میتونی از دوشنبه بیای اینجا و شروع به کار کنی؟؟
و اینطوری بود که من بدون اینکه حواسم باشه تو اوج نا امیدی به کمک دنیای هوشمند به مسیری رفتم که به خواسته ام رسیدم.
داستان های بیشتر میخوای؟ بیا اینجا
میخوای یاد بگیری قانون جذب رو استفاده کنی؟ اینجا برای توهه
اینکه تو هم دوست داری با اطرافیانت مخصوصا همسرت یا نامزدت یک رابطه گرم و…
اگر میخوای تمرین رشد معنوی رو از خودت و از درون خودت و از ذهن…
یه حسی که گاهی خیلی اذیتمون می کنه و خودمون هم حتی گاهی نمی تونیم…
خیلی وقت ها اهمیت یک زندگی شاد رو از اینور و انور می شنویم. حتی…
همیشه دیدیم که اغلب افرادی که مجردی شاد و خوشحالی دارند همسران مناسب تر و…
دیروز در حال صحبت کردن با دوست عزیزم در مورد افزایش رضایت از زندگی و…